خوشا به حال آنان كه نياز خود را به خدا احساس ميكنند،زيرا ملكوت آسمان از آن ايشان است.
تولد موسی
۱و اما مردی از خاندان لاوی رفته، یکی از دختران لاوی را به زنی گرفت. ۲آن زن باردار شده پسری بزاد. چون دید کودکی نیکوست، او را سه ماه پنهان داشت. ۳اما چون نتوانست بیش از آن پنهانش کند، سبدی از نی برگرفت و آن را به قیر و زِفت اندود؛ سپس کودک را در سبد نهاد و آن را در نیزارِ کنارۀ رود نیل گذاشت. ۴خواهر آن کودک از دور ایستاد تا ببیند بر سر کودک چه خواهد آمد. ۵باری، دختر فرعون برای شستشو به رود نیل فرود آمد، و ندیمههایش در کنارۀ رود میگشتند. او سبد را میان نیزارها دید و کنیزش را فرستاد تا آن را بیاورد. ۶چون سبد را گشود چشمش به کودک افتاد، و اینک پسری گریان بود. دل دختر فرعون بر وی بسوخت و گفت: «این یکی از کودکان عبرانیان است.» ۷آنگاه خواهر کودک از دختر فرعون پرسید: «میخواهی بروم و از زنان عبرانی یکی را نزدت آورم تا طفل را برایت شیر دهد؟» ۸دختر فرعون پاسخ داد: «برو.» پس دخترک رفت و مادر کودک را آورد. ۹دختر فرعون به آن زن گفت: «این طفل را ببر و او را برای من شیر بده و من اُجرت این کار را به تو خواهم داد.» پس آن زن کودک را با خود برده، به او شیر میداد. ۱۰چون کودک بزرگتر شد، مادرش او را نزد دختر فرعون برد و او پسر وی شد. دختر فرعون کودک را موسی نام نهاد زیرا گفت: «او را از آب برکشیدم.»
فرار موسی
۱۱چون موسی بزرگ شد، روزی به دیدار برادران خویش رفت و بر کار طاقتفرسای ایشان نظر افکند. آنجا مردی مصری را دید که یکی از برادران عبرانی او را میزد. ۱۲نگاهی به این سو و آن سو افکند و چون کسی را ندید، مرد مصری را کشت و او را زیر شنها پنهان کرد. ۱۳روز بعد باز بیرون رفت و دو عبرانی را دید که با هم نزاع میکنند. از آن که مقصر بود پرسید: «چرا برادر خود را میزنی؟» ۱۴آن مرد گفت: «چه کسی تو را بر ما حاکم و داور ساخته است؟ آیا میخواهی مرا نیز بکشی، همانگونه که آن مصری را کشتی؟» موسی ترسید و با خود اندیشید: «بیگمان کار من برملا شده است.» ۱۵چون ماجرا به گوش فرعون رسید، بر آن شد که موسی را بکشد. ولی موسی از نزد فرعون گریخت و به سرزمین مِدیان رفته، کنار چاهی نشست. ۱۶و اما کاهن مِدیان را هفت دختر بود. آن دختران آمدند تا از چاه آب برکِشند و آبشخورها را از آب پر کرده، گلۀ پدر را سیراب کنند. ۱۷اما چوپانی چند آمدند و دختران را از آنجا راندند. موسی برخاست و ایشان را رهانیده، به گلۀ آنها آب داد. ۱۸چون دختران به خانه بازگشتند، پدرشان رِعوئیل از آنها پرسید: «چگونه امروز به این زودی بازگشتید؟» ۱۹دختران پاسخ دادند: «مردی مصری ما را از دست چوپانان رهانید. او حتی برای ما آب برکشید و گله را نیز آب داد.» ۲۰پدر از دخترانش پرسید: «او کجاست؟ چرا آن مرد را ترک گفتید؟ دعوتش کنید تا چیزی بخورد.» ۲۱موسی راضی شد و نزد آن مرد ماند، و او دخترش صِفّورَه را به موسی داد. ۲۲صِفّورَه برای موسی پسری بزاد، و موسی او را جِرشوم نام نهاد، زیرا گفت: «در سرزمین بیگانه غریبم.» ۲۳پس از روزهای بسیار، پادشاه مصر مرد. بنیاسرائیل زیر بندگی ناله سر داده، فریاد برآوردند و فریاد التماس ایشان به سبب بندگی به درگاه خدا رسید. ۲۴خدا نالۀ ایشان را شنید و خدا عهد خود را با ابراهیم، اسحاق و یعقوب به یاد آورد. ۲۵و خدا بر بنیاسرائیل نظر کرد و خدا دانست.
خروج۲: ۲۵-۱
بندگی اسرائیل
۱چنین است نام پسران اسرائیل که هر یک با اهل خانۀ خویش همراه یعقوب به مصر رفتند: ۲رِئوبین، شمعون، لاوی و یهودا؛ ۳یِساکار، زِبولون و بِنیامین؛ ۴دان و نَفتالی، جاد و اَشیر. ۵شمار نسل یعقوب بر روی هم هفتاد تن بود؛ و یوسف از پیش در مصر به سر میبرد. ۶باری، یوسف و جملۀ برادرانش و همۀ آنان که از نسل او بودند مردند، ۷اما بنیاسرائیل بارور و کثیر گشته، به شماره بسیار زیاد شدند، چندان که آن سرزمین از آنان پر شد. ۸آنگاه پادشاهی تازه در مصر به پا خاست که یوسف را نمیشناخت. ۹او به قوم خود گفت: «به خود آیید که بنیاسرائیل از ما فزونتر و نیرومندتر گشتهاند. ۱۰باید به زیرکی با آنان رفتار کنیم، وگرنه از این نیز فزونتر خواهند شد و اگر جنگی درگیرد، به دشمنانمان خواهند پیوست و با ما خواهند جنگید، و از سرزمین ما خواهند گریخت.» ۱۱پس مصریان سرکارگرانی بیرحم بر بنیاسرائیل گماشتند تا بر آنان با کارِ اجباری ستم کنند. بنیاسرائیل شهرهای فیتوم و رَمِسیس را برای فرعون ساختند تا انبار آذوقۀ آنها گردد. ۱۲ولی هر چه بیشتر بر بنیاسرائیل ستم میکردند، بیشتر افزوده و منتشر میگشتند؛ پس مصریان از بنیاسرائیل بیمناک شدند ۱۳و بیرحمانه آنان را به بیگاری واداشتند. ۱۴آنها با تحمیل کارهای طاقتفرسا چون خشت زدن و ملاط ساختن و هر نوع کار دیگر در مزارع، زندگی را به کام بنیاسرائیل تلخ میکردند. ایشان در هر کارِ اجباری که بر دوش بنیاسرائیل مینهادند با ایشان بیرحمانه رفتار میکردند. ۱۵و اما پادشاه مصر، شِفْرَه و فوعَه را که قابلههایی عبرانی بودند، امر کرده، ۱۶گفت: «چون فرزندانِ زنانِ عبرانی را به دنیا میآورید و آنها را معاینه میکنید، اگر نوزاد پسر بود او را بکشید، ولی اگر دختر بود زنده بگذارید.» ۱۷اما قابلهها از خدا ترسیدند و آنچه پادشاه مصر بدیشان گفته بود نکردند بلکه پسران را زنده گذاشتند. ۱۸پس پادشاه مصر احضارشان کرد و پرسید: «چرا چنین کردید؟ چرا پسران را زنده گذاشتید؟» ۱۹قابلهها پاسخ دادند: «زنان عبرانی همچون زنان مصری نیستند. آنها پُر زورند و پیش از رسیدن قابله میزایند.» ۲۰پس خدا به قابلهها احسان کرد؛ و بر شمار قوم افزوده شده، بس نیرومند گشتند. ۲۱و چون قابلهها از خدا ترسیدند، خدا نیز آنان را صاحب خانواده ساخت. ۲۲آنگاه فرعون به تمام افراد خویش فرمان داده، گفت: «هر پسری را که به دنیا آید، به رود نیل افکنید؛ ولی دختران را زنده بگذارید.»
خروج۱: ۲۲-۱
معرفی کتاب خروجدوّمین کتاب تورات موسی، چنانکه از نامش پیدا است، به شرح خروج قوم اسرائیل از سرزمین مصر میپردازد. ماجراهای این کتاب و نیز سه کتاب بعدی تورات موسی (یعنی لاویان، اعداد، و تثنیه) به دورهای مربوط میشود که قوم اسرائیل در بیابان به سر میبرند و آهسته به سوی ارض موعود، یعنی سرزمین کنعان پیش میروند.تعیین تاریخ دقیق خروج بنیاسرائیل از مصر بر اساس مندرجات کتاب خروج، مقدور نیست. دانشمندان این رویداد را بین سدههای پانزدهم تا سیزدهم قبل از میلاد تاریخگذاری میکنند. اما مهمتر از تاریخ این رویداد، آن است که خداوند به بازوی افراشته، قوم خود را از سرزمین بندگی به سرزمین آزادی رهبری میکند.بنیاسرائیل پس از تحمل رنجِ بندگی و خروج پیروزمندانه از مصر (بابهای ۱ تا ۱۵)، سفر طولانی خود را در بیابان آغاز میکنند و به پای کوه سینا میآیند (بابهای ۱۶ تا ۱۹). در پای این کوه است که خداوند شریعت خود را به ایشان ارزانی میدارد (بابهای ۲۰ تا ۴۰). در این بابها، ظرایف و دقایق شریعت و نحوۀ ساختن خیمۀ ملاقات و اسباب و آلات مقدس و آیینی، به شکلی مبسوط شرح داده شده است.در لابلای این تفصیلهای آیینی، شاهد رویدادهایی نظیر ملاقات موسی و مشایخ قوم با خدا (باب ۲۴)، طغیان قوم اسرائیل در غیاب موسی و ساختن گوسالۀ طلایی (باب ۳۲)، و ملاقات رو در روی موسی با خدا هستیم (باب ۳۳).
تقسیمبندی کلّی
۱- بندگی قوم اسرائیل در مصر (بابهای ۱ و ۲)
۲- فرستاده شدن موسی (بابهای ۳ و ۴)
۳- نزول بلاها (بابهای ۵ تا ۱۱)
۴- پِسَخ و خروج از مصر (۱۲:۱ تا ۱۵:۲۱)
۵- اسرائیل در راه کوه سینا (۱۵:۲۲ تا ۱۸:۲۷)
۶- عهد کوه سینا (بابهای ۱۹ تا ۲۴)
۷- دستورالعمل ساختن خیمۀ ملاقات (بابهای ۲۵ تا ۳۱)
۸- پرستش گوسالۀ طلائی (بابهای ۳۲ تا ۳۴)
۹- ساختن و وقف خیمۀ ملاقات (بابهای ۳۵ تا ۴۰)
۱آنگاه یوسف بر روی پدر خود افتاده، بر وی بگریست و او را ببوسید. ۲سپس به طبیبانی که در خدمت او بودند، فرمود تا پدرش اسرائیل را مومیایی کنند. پس طبیبان او را مومیایی کردند، ۳و این کار چهل روز تمام طول کشید، زیرا این مدت برای مومیایی کردن لازم بود. و مصریان هفتاد روز برای او سوگواری کردند. ۴چون روزهای سوگواری برای او به پایان رسید، یوسف اهل خانۀ فرعون را خطاب کرده، گفت: «اگر بر من نظر لطف دارید، در گوش فرعون سخن گفته، بگویید: ۵پدرم مرا سوگند داده، گفت: ”من بهزودی میمیرم. مرا در قبری که برای خود در سرزمین کنعان کندهام، دفن کن.“ پس اکنون اجازه بده بروم و پدر خود را دفن کنم و بازگردم.» ۶فرعون گفت: «برو و پدرت را، همانگونه که تو را سوگند داده است، دفن کن.» ۷پس یوسف رفت تا پدرش را دفن کند. همۀ خدمتگزاران فرعون، مشایخ خانۀ وی و همۀ مشایخ سرزمین مصر با او رفتند، ۸و همۀ اهل خانۀ یوسف و برادرانش و اهل خانۀ پدرش. فقط فرزندان و گلهها و رمههای آنان در جوشِن باقی ماندند. ۹ارابهها و سواران نیز با او همراه شدند. جماعت بسیار بزرگی بود. ۱۰آنگاه که به خرمنگاه اَطاد در آن سوی رود اردن رسیدند، در آنجا ماتمی عظیم و بسیار سخت گرفتند. آنجا یوسف هفت روز برای پدر خود سوگواری کرد. ۱۱و چون کنعانیانِ ساکن آن ناحیه، این ماتم را در خرمنگاه اَطاد دیدند، گفتند: «این ماتم مصریان ماتمی سخت است.» به همین سبب، آن محل را که در آن سوی اردن واقع است، آبِل مِصرایِم نامیدند. ۱۲بدینسان، پسران یعقوب همانگونه که ایشان را وصیت کرده بود، برای او کردند: ۱۳او را به سرزمین کنعان بردند و در غاری دفن کردند که در زمین مَکفیلَه در نزدیکی مَمری است و ابراهیم آن را همراه با زمینش از عِفرون حیتّی خریده بود تا ملکی برای دفنشدن داشته باشد. ۱۴و یوسف پس از خاکسپاری پدر، همراه با برادرانش و همۀ آنان که برای خاکسپاری پدرش همراه او رفته بودند، به مصر بازگشت.
قصد نیک خدا
۱۵چون برادران یوسف دیدند که پدرشان مرده است، گفتند: «اگر یوسف از ما کینه داشته باشد انتقام همۀ آن بدی را که در حق او کردیم از ما خواهد گرفت.» ۱۶پس برای یوسف پیغام فرستادند که: «پدرت پیش از مرگ خود چنین وصیت کرد: ۱۷”به یوسف چنین گویید: از تو تمنا دارم بدیهای برادرانت و گناهانشان را ببخشایی، زیرا که به تو آزار رسانیدهاند.“ پس اکنون تمنا میکنیم بدیهای بندگان خدای پدرت را ببخشایی.» چون با وی چنین سخن گفتند، یوسف بگریست. ۱۸برادرانش همچنین آمدند و در برابر او بر زمین فرو افتادند و گفتند: «اینک ما بندگان توییم.» ۱۹اما یوسف به آنان گفت: «مترسید. زیرا مگر من در جای خدا هستم؟ ۲۰شما قصد بد برای من داشتید، اما خدا قصد نیک از آن داشت تا کاری کند که مردمان بسیاری زنده بمانند، چنانکه امروز شده است. ۲۱پس مترسید. من نیازهای شما و فرزندانتان را برآورده خواهم کرد.» و بدینگونه آنان را تسلی بخشید و سخنان دلآویز به آنان گفت.
مرگ یوسف
۲۲و یوسف در مصر ماند، او و اهل خانۀ پدرش. او صد و ده سال بزیست ۲۳و سوّمین نسل فرزندان اِفرایِم را دید. فرزندان ماکیر پسر مَنَسی نیز فرزندان یوسف محسوب شدند. ۲۴آنگاه یوسف به برادرانش گفت: «من بهزودی میمیرم؛ اما بهیقین خدا به یاری شما خواهد آمد و شما را از این سرزمین، به سرزمینی که دربارۀ آن برای ابراهیم و اسحاق و یعقوب قسم خورد، خواهد برد.» ۲۵سپس یوسف پسران اسرائیل را سوگند داده، گفت: «بهیقین خدا به یاری شما خواهد آمد، و شما باید استخوانهای مرا از این مکان ببرید.» ۲۶پس یوسف در صد و ده سالگی در سرزمین مصر بمرد و او را مومیایی کردند و در تابوت نهادند.
پیدایش۵۰: ۲۶-۱
برکت یعقوب به پسرانش
۱آنگاه یعقوب پسرانش را فرا خواند و گفت: «گرد آیید تا شما را از آنچه در آینده بر شما واقع خواهد شد آگاه کنم. ۲«ای پسران یعقوب، گرد آیید و بشنوید!به پدرتان اسرائیل گوش فرا دهید. ۳«ای رِئوبین، تو نخستزادۀ منی!توانایی من و نوبر نیروی من! برتر در شرافت و برتر در قدرت! ۴متغیر همچو آب، دیگر برتری نخواهی داشت، زیرا که بر بستر پدر خود برآمدی، آری، بر تختخواب من برآمدی و آن را آلوده ساختی. ۵«شمعون و لاوی برادرند، آلات خشونت است شمشیرهایشان. ۶ای جان من، به شُور آنان داخل مشو، و ای جلال من، به جمع ایشان مپیوند، زیرا در خشم خود مردمان را کشتند،و در خودسری خویش گاوان را پی زدند. ۷ملعون باد خشم ایشان که بیامان است، و غضب ایشان، که بیرحم است! آنان را در یعقوب متفرق خواهم کرد،و در اسرائیل پراکنده خواهم ساخت. ۸«ای یهودا، برادرانت تو را خواهند ستود؛ دست تو بر پسِ گردن دشمنانت خواهد بود، و پسران پدرت در برابر تو تعظیم خواهند کرد. ۹تو شیربچهای، ای یهودا؛پسرم، تو از شکار برآمدهای. او همچون نرهشیری زانو خم میکند و میآرَمَد، و همچون مادهشیری است،کیست که او را برانگیزاند؟ ۱۰عصا از یهودا دور نخواهد شد، و نه چوگان فرمانروایی از میان پاهای وی، تا او بیاید که از آنِ اوست،و قومها فرمانبردار او خواهند بود. ۱۱الاغِ خود را به تاک خواهد بست،و کُرّۀ خویش را به بهترین مو. جامۀ خود را در شراب خواهد شست، و ردای خویش را در خون انگور. ۱۲چشمانش درخشندهتر از شراب است،و دندانهایش سفیدتر از شیر. ۱۳«زِبولون بر کنارۀ دریا ساکن خواهد شد،و بندری برای کشتیها خواهد بود؛ مرزهایش به صِیدون خواهد رسید. ۱۴«یِساکار الاغی است پُر زورکه زیر خورجین آرمیده. ۱۵چون دید که محل استراحت نیکوستو زمین، دلپذیر،پشت خود را برای بار خم کردو به کار اجباری تن داد. ۱۶«دان قوم خود را دادرسی خواهد کرد،چون یکی از قبایل اسرائیل. ۱۷دان ماری خواهد بود بر سر راه، و افعی در کنار مسیر، که پاشنۀ اسب را میگزدتا سوارش از پشت فرو افتد. ۱۸«ای خداوند، منتظر نجات تو هستم. ۱۹«غارتگرانْ جاد را غارت خواهند کرد،اما او از عقب ایشان خواهد تاخت. ۲۰«نانِ اَشیر چرب خواهد بود،او خوراک لذیذ شاهانه خواهد داد. ۲۱«نَفتالی غزالی است رها شده،او سخنان زیبا میگوید. ۲۲«یوسف تاکی است بارور،تاکی بارور در کنار چشمهکه شاخههایش از دیوار بالا میروند. ۲۳تیراندازان به تلخی بر او حملهور شدند،و بر او خصمانه تیر انداختند. ۲۴ولی کمان او پایدار مانْدو بازوانش چابک گردید، به دست قدیر یعقوب،و به نام شبان و صخرۀ اسرائیل؛ ۲۵به واسطۀ خدای پدرت که تو را یاری میدهد، و به واسطۀ آن قادر مطلق که تو را برکت میدهد، به برکات آسمان از اعلی، و برکات ژرفا که زیر زمین است،و برکات پستانها و رَحِم. ۲۶برکات پدرت عظیمتر است ازبرکات اجداد من، تا به حد نفایس تپههای دیرین. همانا همۀ اینها بر سر یوسف باشد، بر فرق او که در میان برادرانش برگزیده است. ۲۷«بِنیامین گرگی است درّنده؛ صبحگاهان شکار را میبلعدو شامگاهان غنیمت را تقسیم میکند.» ۲۸اینان همۀ دوازده قبیلۀ اسرائیلند، و اینهاست سخنانی که پدرشان بدیشان گفت، آنگاه که ایشان را برکت داد، و به هر یک، برکتی در خور وی بخشید.
مرگ یعقوب
۲۹آنگاه یعقوب به آنان وصیت کرده، گفت: «من به قوم خود میپیوندم. مرا با پدرانم در غاری که در زمین عِفرون حیتّی است دفن کنید، ۳۰همان غاری که در زمین مَکفیلَه، نزدیک مَمری در سرزمین کنعان است و ابراهیم آن را همراه با زمینش از عِفرون حیتّی خرید تا مِلکی برای دفن شدن داشته باشد. ۳۱در آنجا ابراهیم و همسرش سارا، اسحاق و همسرش رِبِکا دفن شدهاند، و من لیَه را در آنجا دفن کردم. ۳۲زمین و غاری که در آن است از حیتّیها خریده شده بود.» ۳۳پس از آن که یعقوب وصیت را با پسرانش به پایان برد، پاهایش را به درون بستر کشید، آخرین نَفَس را برآورد و به قوم خویش پیوست.
پیدایش۴۹: ۳۳-۱
مَنَسی و اِفرایِم
۱پس از این امور، یوسف را خبر داده، گفتند: «پدرت بیمار است.» پس او دو پسر خویش مَنَسی و اِفرایِم را با خود برگرفت و برفت. ۲و یعقوب را خبر داده، گفتند: «اینک پسرت یوسف نزدت آمده است.» پس اسرائیل نیروی خود را گرد آورد و بر بستر بنشست. ۳یعقوب به یوسف گفت: «خدای قادر مطلق در لوز در سرزمین کنعان بر من ظاهر شد و مرا برکت داد ۴و به من گفت: ”اینک من تو را بارور و کثیر خواهم ساخت و از تو جماعتی از قومها به وجود خواهم آورد و این سرزمین را پس از تو به نسل تو به ملکیت ابدی خواهم بخشید.“ ۵و اکنون دو پسرت که در سرزمین مصر برایت زاده شدند، پیش از آن که نزد تو بدانجا بیایم، از آنِ من هستند؛ آری، اِفرایِم و مَنَسی از آنِ من خواهند بود، چنانکه رِئوبین و شمعون از آنِ مَنَند. ۶اما فرزندانی که پس از آنها بیاوری، از آنِ تو خواهند بود، و تحت نام برادرانشان میراث خواهند یافت. ۷و اما در خصوص من، هنگامی که از فَدّان آمدم، راحیل بر سر راه در سرزمین کنعان مرد، در حالی که هنوز مسافتی تا اِفراتَه باقی بود. و من او را آنجا بر سر راه اِفراتَه (که همان بِیتلِحِم باشد) دفن کردم.»۸چون اسرائیل پسران یوسف را دید، پرسید: «اینان کیستند؟» ۹یوسف به پدرش گفت: «اینان پسران من هستند که خدا در اینجا به من بخشیده است.» آنگاه اسرائیل گفت: «آنان را نزد من بیاور تا ایشان را برکت دهم.» ۱۰چشمان اسرائیل از پیری کمسو شده بود و نمیتوانست ببیند. پس یوسف پسرانش را نزدیک برد و پدرش آنان را بوسید و در آغوش گرفت. ۱۱اسرائیل به یوسف گفت: «هرگز تصور نمیکردم روی تو را ببینم و اینک خدا حتی فرزندانت را نیز به من نموده است.» ۱۲آنگاه یوسف آنان را از روی زانوان او برگرفت و در برابر او تعظیم کرده، روی بر زمین نهاد. ۱۳و یوسف هر دوی ایشان را بگرفت، اِفرایِم را به دست راست خود، در برابر دست چپ اسرائیل، و مَنَسی را به دست چپ خود، در برابر دست راست اسرائیل، و آنها را نزدیک پدرش برد. ۱۴ولی اسرائیل دستانش را بهطور متقاطع دراز کرد، دست راستش را بر سر اِفرایِم نهاد، با آنکه او کوچکتر بود، و دست چپش را بر سر مَنَسی نهاد، با آنکه مَنَسی نخستزاده بود. ۱۵آنگاه یوسف را برکت داد و گفت: «همانا خدایی که در حضورش پدرانم ابراهیم و اسحاق گام میزدند، خدایی که در تمام زندگانیم تا به امروز شبان من بوده، ۱۶و فرشتهای که مرا از هر بدی رهانیده است، این پسران را برکت دهد. نام من و نام پدرانم ابراهیم و اسحاق در ایشان تداوم یابد، و در وسط زمین بسیار کثیر گردند.»۱۷یوسف چون دید پدرش دست راست خود را بر سر اِفرایِم نهاده است، ناخرسند شد، پس دست پدرش را گرفت تا آن را از سر اِفرایِم بردارد و بر سر مَنَسی نهد. ۱۸و یوسف به پدرش گفت: «ای پدر، چنین نه، زیرا نخستزاده این است. دست راستت را بر سر او بگذار.» ۱۹ولی پدرش اِبا کرد و گفت: «میدانم پسرم، میدانم! او نیز قومی خواهد شد و او نیز بزرگ خواهد بود. با این حال، برادر کوچکترش بزرگتر از او خواهد بود و نسلش قومهای بسیاری خواهند شد.» ۲۰پس او هر دو را در آن روز برکت داد و گفت:«به نام تو، اسرائیل برکت طلبیده خواهند گفت:”خدا تو را همچون اِفرایِم و مَنَسی گرداند.“»بدینسان، اِفرایِم را بر مَنَسی تقدم بخشید. ۲۱آنگاه اسرائیل به یوسف گفت: «اینک من بهزودی میمیرم، ولی خدا با شما خواهد بود و شما را به سرزمین پدرانتان باز خواهد گردانید. ۲۲و من به تو نصیبی افزون بر برادرانت میبخشم، زمینی را که به شمشیر و کمان خود از دست اَموریان گرفتم.»
پیدایش۴۸: ۲۲-۱
۱پس یوسف به دیدار فرعون رفت و به او گفت: «پدر و برادرانم با گله و رمۀ خویش و هر چه دارند از سرزمین کنعان آمدهاند و اکنون در ناحیۀ جوشِن هستند.» ۲او از میان برادرانش پنج تن را برگرفت و آنان را در پیشگاه فرعون حاضر ساخت. ۳فرعون از برادران او پرسید: «حرفۀ شما چیست؟» آنان به فرعون پاسخ دادند: «بندگانت شبانند، چنانکه پدرانمان نیز بودند.» ۴و نیز به او گفتند: «ما آمدهایم تا در این سرزمین غربت گزینیم، چونکه چراگاهی برای گلههای بندگانت نیست، زیرا خشکسالی شدید بر سرزمین کنعان حکمفرماست. پس اکنون تمنا داریم بگذاری بندگانت در ناحیۀ جوشِن سکونت گزینند.» ۵فرعون به یوسف گفت: «حال که پدر و برادرانت نزد تو آمدهاند، ۶سرزمین مصر پیش روی توست؛ پدر و برادرانت را در بهترین جای این سرزمین ساکن گردان. بگذار در جوشِن قرار یابند. و اگر در میان آنان افرادی توانا میشناسی، آنان را بر دامهای خود من بگمار.» ۷آنگاه یوسف پدرش یعقوب را آورده، او را در پیشگاه فرعون بر پا داشت. و یعقوب فرعون را برکت داد. ۸فرعون از او پرسید: «سالهای عمر تو چند است؟» ۹و یعقوب به فرعون گفت: «سالهای غربت من صد و سی است. سالهای عمر من اندک بوده و به دشواری گذشته است، و به سالهای غربت پدرانم نمیرسد.» ۱۰آنگاه یعقوب فرعون را برکت داد و از حضور او بیرون رفت. ۱۱پس یوسف چنانکه فرعون فرمان داده بود، پدر و برادرانش را مسکن داد و در بهترین جای سرزمین مصر، یعنی در ناحیه رَمِسیس، مِلکی به آنان بخشید. ۱۲و نیز برای پدر و برادران و همۀ اهل خانۀ پدرش، بر حسب تعداد زن و فرزندان ایشان، خوراک فراهم ساخت.
یوسف و قحطی
۱۳باری، در تمامی آن منطقه خوراک نبود، چراکه قحطی بسیار سخت بود، چندان که سرزمین مصر و کنعان هر دو به سبب خشکسالی از پای درآمده بودند. ۱۴یوسف همۀ نقدینهای را که در مصر و کنعان یافت میشد، در ازای غلهای که مردم میخریدند جمع کرد و آن را به قصر فرعون درآورد. ۱۵چون نقدینۀ سرزمین مصر و کنعان تمام شد، همۀ مردم مصر نزد یوسف آمدند و گفتند: «ما را خوراک بده. چرا در برابر چشمانت بمیریم؛ زیرا نقدینۀ ما تمام شده است.» ۱۶یوسف گفت: «پس دامهایتان را بیاورید. اکنون که پولتان تمام شده، من در ازای دامهایتان به شما خوراک خواهم داد.» ۱۷پس ایشان دامهایشان را نزد یوسف آوردند و او در ازای اسبها و گوسفندان و بزها و گاوها و الاغهایشان، به آنان خوراک داد. و آن سال در ازای دامهایشان، برای ایشان خوراک فراهم آورد. ۱۸و چون آن سال گذشت، سال بعد نزد او آمدند و گفتند: «از سرورمان پوشیده نیست که پول ما تمام شده و چارپایان ما از آنِ سرورمان گردیده است، و غیر از بدنها و زمینهایمان دیگر چیزی برای تقدیم به سرورمان نداریم. ۱۹چرا در برابر چشمانت از بین برویم، هم ما و هم زمین ما؟ پس ما و زمین ما را در ازای خوراک بخر، و فرعون مالک ما و زمین ما خواهد شد. به ما بذر بده تا زنده بمانیم و نمیریم و تا زمین نیز بایر نماند.» ۲۰پس یوسف تمامی زمینهای مصر را برای فرعون خرید، زیرا همۀ مصریان مزرعههای خویش را فروختند، چونکه قحطی برایشان تحملناپذیر گشته بود. و زمین از آنِ فرعون شد. ۲۱و یوسف مردم را از این سرحد مصر تا به سرحد دیگر به شهرها منتقل ساخت. ۲۲فقط زمین کاهنان را نخرید، زیرا آنان سهمیۀ ثابتی از فرعون دریافت میکردند و از سهمیهای که فرعون به ایشان میداد، میخوردند. از همین رو زمین خود را نفروختند. ۲۳یوسف به مردم گفت: «اینک در این روز شما و زمینهایتان را برای فرعون خریدم. اکنون برای شما بذر هست تا زمین را بکارید. ۲۴و چون محصول برسد، یک پنجم آن را به فرعون بدهید. چهار پنجم دیگر آن را نگاه دارید تا برای مزرعههایتان بذر و برای خود و اهل خانه و کودکانتان خوراک باشد.» ۲۵مردم گفتند: «تو زندگی ما را نجات دادهای و بر ما نظر لطف افکندهای. ما غلام فرعون خواهیم بود.» ۲۶پس یوسف این قانون را برای سرزمین مصر وضع کرد، که تا به امروز نیز باقی است، و آن اینکه یک پنجم محصول از آنِ فرعون است. فقط زمین کاهنان بود که از آنِ فرعون نشد.۲۷پس اسرائیل در سرزمین مصر و در ناحیۀ جوشِن ساکن شدند. و املاک در آن به دست آوردند و بسیار بارور و کثیر شدند. ۲۸یعقوب هفده سال در مصر بزیست و سالهای عمر وی صد و چهل و هفت بود.۲۹چون زمان مرگ اسرائیل نزدیک شد، پسرش یوسف را فرا خواند و به او گفت: «اگر بر من نظر لطف داری، دستت را زیر ران من بگذار و قول بده که با من به محبت و امانت رفتار کنی. مرا در مصر دفن مکن، ۳۰بلکه بگذار با پدران خود بخوابم. مرا از مصر بیرون ببر و در مقبرۀ آنان دفن کن.» یوسف گفت: «هرآنچه گفتی به جا خواهم آورد.» ۳۱یعقوب گفت: «برایم سوگند یاد کن.» آنگاه یوسف برای او سوگند یاد کرد، و اسرائیل بر سر بستر خود سَجده کرد.
پیدایش۴۷: ۳۱-۱
سفر یعقوب به مصر
۱پس اسرائیل با هر چه داشت کوچ کرده، به بِئِرشِبَع رسید و برای خدای پدرش اسحاق قربانیها تقدیم کرد. ۲و خدا در رؤیاهای شب، اسرائیل را خطاب کرده، گفت: «یعقوب! یعقوب!» پاسخ داد: «لبیک!» ۳خدا گفت: «مَنَم خدا، خدای پدرت. از فرود آمدن به مصر ترسان مباش، زیرا در آنجا تو را قومی بزرگ خواهم ساخت. ۴من خود با تو به مصر خواهم آمد و نیز من خودْ تو را بهیقین باز خواهم آورد. و دستِ خودِ یوسف چشمانت را خواهد بست.»۵آنگاه یعقوب از بِئِرشِبَع روانه شد، و پسران اسرائیل پدرشان یعقوب و کودکان و زنانشان را بر ارابههایی که فرعون برای آوردن او فرستاده بود، بردند. ۶و نیز دامها و اسبابی را که در سرزمین کنعان اندوخته بودند با خود برگرفتند، و یعقوب و همۀ نسل او به مصر رفتند. ۷او پسران و پسرانِ پسران خود را و نیز دختران و دخترانِ پسران خویش، یعنی همۀ نسلش را با خود به مصر برد. ۸این است نامهای پسران اسرائیل یعنی یعقوب و نسلش که به مصر رفتند:رِئوبین نخستزادۀ یعقوب. ۹پسران رِئوبین: خَنوخ و فَلّو و حِصرون و کَرْمی. ۱۰پسران شمعون: یِموئیل و یامین و اوهَد و یاکین و صوحَر و شائول که پسر زنی کنعانی بود. ۱۱پسران لاوی: جِرشون و قُهات و مِراری. ۱۲پسران یهودا: عیر و اونان و شیلَه و فِرِص و زِراح. اما عیر و اونان در سرزمین کنعان مرده بودند؛ و پسران فِرِص، حِصرون و حامول بودند. ۱۳پسران یِساکار: تولَع و فُوَّه و یاشوب و شِمرون. ۱۴پسران زِبولون: سِرِد و ایلون و یاحلِئیل. ۱۵اینان بودند پسران لیَه که آنها را با دختر خود دینَه، در فَدّاناَرام برای یعقوب بزاد. این پسران و دختران یعقوب جملگی سی و سه تن بودند. ۱۶پسران جاد: صِفیون و حَجّی و شونی و اِصبون و عِری و اَرودی و اَرئیلی. ۱۷پسران اَشیر: یِمنَه و یِشوَه و یِشْوی و بِریعَه و خواهرشان سِراخ و پسران بِریعَه، حِبِر و مَلکیئیل. ۱۸اینان بودند پسران زِلفَه، کنیزی که لابان به دخترش لیَه داده بود. او این شانزده را برای یعقوب آورد. ۱۹پسران راحیل، همسر یعقوب: یوسف و بِنیامین. ۲۰و برای یوسف در سرزمین مصر، مَنَسی و اِفرایِم زاده شدند که اَسِنات دختر فوطیفارَع، کاهنِ اون، برایش بزاد. ۲۱پسران بِنیامین: بِلاع و باکِر و اَشبیل و جیرا و نَعَمان و اِیحی و رُش و مُفّیم و حُفّیم و اَرْد. ۲۲اینان بودند پسران راحیل که برای یعقوب زاده شدند، جملگی چهارده تن. ۲۳پسر دان: حوشیم. ۲۴پسران نَفتالی: یَحصِئیل و جونی و یِصِر و شیلِم. ۲۵اینان بودند پسران بِلهَه، کنیزی که لابان به دخترش راحیل داده بود، و اینان را او برای یعقوب بزاد، جملگی هفت تن. ۲۶همۀ کسان که با یعقوب به مصر رفتند، یعنی کسانی که از صُلب او بودند، غیر از عروسانش، شصت و شش تن بودند. ۲۷برای یوسف نیز دو پسر در مصر زاده شدند. پس افراد خاندان یعقوب که به مصر رفتند، جملگی هفتاد تن بودند. ۲۸باری، یعقوب یهودا را پیشاپیش خود نزد یوسف فرستاد تا او را به جوشِن راهنمایی کند. و به سرزمین جوشِن رسیدند. ۲۹آنگاه یوسف ارابۀ خود را آماده کرد تا به پیشواز پدرش اسرائیل به جوشِن رود. یوسف خویشتن را به او نمود و بر گردنش بیاویخت و مدتی بر گردنش گریست. ۳۰اسرائیل به یوسف گفت: «اکنون برای مردن آمادهام، زیرا به چشم خود دیدم که هنوز زندهای.» ۳۱آنگاه یوسف به برادران خود و اهل خانۀ پدرش گفت: «اینک میروم تا فرعون را خبر داده، بگویم: ”برادران و اهل خانۀ پدرم که در سرزمین کنعان بودند نزد من آمدهاند. ۳۲آنان شبان و دامدارند، و گلهها و رمهها و هرآنچه را که دارند با خود آوردهاند.“ ۳۳هنگامی که فرعون شما را فرا خوانَد و بپرسد: ”کار شما چیست؟“ ۳۴پاسخ دهید: ”ما بندگانت از جوانی تا کنون دامداری کردهایم، هم ما و هم پدران ما،“ تا در سرزمین جوشِن ساکن شوید، زیرا مصریان از همۀ شبانان کراهت دارند.»
پیدایش۴۶: ۳۴-۱
یوسف خود را به برادرانش میشناساند
۱و یوسف دیگر نتوانست نزد کسانی که در حضورش ایستاده بودند، خودداری کند و فریاد برآورد: «همه را از نزد من بیرون کنید!» پس هنگامی که یوسف خود را به برادرانش شناسانید، کسی دیگر آنجا نبود. ۲و او به صدای بلند گریست، چندان که مصریان و اهل خانۀ فرعون نیز صدایش را شنیدند. ۳یوسف به برادرانش گفت: «من یوسف هستم! آیا پدرم هنوز زنده است؟» ولی برادرانش نتوانستند به او پاسخ دهند، زیرا از حضور وی هراسان گشته بودند. ۴آنگاه یوسف به برادرانش گفت: «نزدیک من بیایید.» و نزدیک آمدند. سپس گفت: «مَنَم، یوسف، برادر شما، همان که او را به مصر فروختید! ۵و اکنون مضطرب نباشید و از این که مرا به اینجا فروختید بر خود خشم مگیرید، زیرا برای حفظ جانها بود که خدا مرا پیشاپیش شما فرستاد. ۶چراکه هماکنون دو سال است که قحطی بر این سرزمین حکمفرما است و پنج سال دیگر نیز نه شخم خواهد بود نه درو. ۷اما خدا مرا پیشاپیش شما فرستاد تا برای شما باقیماندگانی بر زمین نگاه دارد و به رهاییِ عظیم جانتان را زنده نگاه دارد. ۸پس این شما نبودید که مرا به اینجا فرستادید بلکه خدا بود. او مرا پدر بر فرعون و سرور بر تمامی اهل خانۀ او و فرمانروای سرتاسر سرزمین مصر ساخت. ۹اکنون بشتابید و نزد پدرم رفته، به او بگویید: ”پسرت یوسف چنین میگوید: خدا مرا سَروَرِ مصر گردانیده است. نزد من بیا و تأخیر مکن. ۱۰تو و فرزندان و نوههایت، و گلهات و رمهات و هرآنچه داری، در ناحیۀ جوشِن ساکن شو تا نزدیک من باشی. ۱۱در آنجا برای تو تدارک خواهم دید، زیرا هنوز پنج سال از قحطی باقی است. مبادا تو و اهل خانهات و همۀ کسانت فقیر گردید.“ ۱۲اینک شما به چشم خود میبینید و برادرم بِنیامین نیز میبیند، که براستی این منم که با شما سخن میگویم. ۱۳پس پدر مرا از همۀ جلالی که در مصر دارم و از هرآنچه دیدهاید، خبر دهید. و هر چه زودتر پدرم را به اینجا بیاورید.» ۱۴آنگاه بر گردن برادرش بِنیامین آویخت و بگریست و بِنیامین نیز بر گردن وی بگریست. ۱۵و یوسف همۀ برادرانش را بوسید و بر ایشان گریست. سپس برادرانش با وی سخن گفتند. ۱۶چون به قصر فرعون خبر رسید که برادران یوسف آمدهاند، فرعون و خدمتگزارانش جملگی خشنود شدند. ۱۷فرعون به یوسف گفت: «برادرانت را بگو: ”چنین کنید: چارپایان خویش را بار کنید و به سرزمین کنعان بازگردید، ۱۸و پدر و اهل خانههای خود را برگرفته، نزد من آیید. بهترین زمین مصر را به شما خواهم داد تا از فربهی زمین بخورید.“ ۱۹و تو یوسف مأموری که به آنان بگویی: ”چنین کنید: ارابهها از سرزمین مصر برای کودکان و زنانتان بگیرید و پدرتان را برگیرید و بیایید. ۲۰دغدغۀ اسباب خود را نداشته باشید زیرا نیکویی تمامی سرزمین مصر از آنِ شماست.“»۲۱پس پسران اسرائیل چنین کردند: طبق فرمان فرعون، یوسف ارابهها و توشۀ سفر بدیشان داد. ۲۲به هر یک از آنان یک دست جامۀ نو بخشید ولی به بِنیامین سیصد مثقال نقره و پنج دست جامه داد. ۲۳و برای پدرش نیز اینها را فرستاد: ده الاغِ بار شده به نفایس مصر و ده ماده الاغِ بار شده به غله و نان و توشۀ سفر برای پدرش. ۲۴آنگاه یوسف برادرانش را روانه کرد و به هنگام رفتنشان به آنان گفت: «در راه با یکدیگر نزاع نکنید!» ۲۵پس ایشان از مصر برآمده، نزد پدرشان یعقوب به سرزمین کنعان رفتند. ۲۶و به پدرشان گفتند: «یوسف هنوز زنده است! او حاکم تمامی سرزمین مصر است.» آنگاه دل او ضعف کرد، زیرا سخن آنان را باور نکرد. ۲۷ولی چون همۀ سخنانی را که یوسف به ایشان گفته بود برای او بازگفتند، و ارابههایی را که یوسف برای آوردن او فرستاده بود دید، پدرشان یعقوب جان تازهای گرفت. ۲۸و اسرائیل گفت: «این برایم کافی است! پسرم یوسف هنوز زنده است. میروم و پیش از مردنم او را خواهم دید.»
پیدایش۴۵: ۲۸-۱
جام نقره
۱آنگاه یوسف به پیشکار خانۀ خویش فرمان داده، گفت: «خورجینهای این مردمان را تا آنجا که بتوانند ببرند از آذوقه پر کن و نقد هر یک را در دهانۀ خورجینش بگذار. ۲سپس جام من، یعنی جام نقره را، در دهانۀ خورجین کوچکترین بگذار، همراه با بهای غلهاش.» و پیشکار آنچه را که یوسف به او گفته بود، انجام داد. ۳چون صبح هوا روشن شد، آن مردان را با الاغهایشان روانه کردند. ۴ولی هنوز چندان از شهر دور نشده بودند که یوسف به پیشکار خانهاش گفت: «برخیز و در پی آن مردان برو و چون به آنان رسیدی، به ایشان بگو: ”چرا پاسخ نیکویی را با بدی دادید؟ ۵آیا این جامی نیست که سرور من از آن مینوشد و با آن فال میگیرد؟ شما کار بدی کردهاید.“»۶چون پیشکار به آنان رسید، همین سخنان را به ایشان گفت. ۷ولی آنان به او گفتند: «چرا سرور ما چنین میگوید؟ از بندگانت به دور باشد که چنین کاری کنند! ۸ما حتی پولی را که در دهانه خورجینهایمان یافتیم، از سرزمین کنعان نزد تو بازآوردیم؛ پس چگونه ممکن است از خانۀ سرورت طلا یا نقره بدزدیم؟ ۹هر کدام از بندگانت که جام نزد او یافت شود، بمیرد و بقیۀ ما نیز غلامان سرورمان خواهیم شد.» ۱۰پیشکار گفت: «بسیار خوب، چنان شود که میگویید. نزد هر که یافت شود، او غلام من خواهد شد؛ بقیۀ شما بری خواهید بود.» ۱۱پس هر یک از آنان بهشتاب خورجین خود را بر زمین پایین آوردند، و هر یک خورجین خود را گشودند. ۱۲آنگاه او از خورجین برادر بزرگتر شروع به تفتیش کرد تا به کوچکترین رسید. و جام در خورجین بِنیامین یافت شد. ۱۳آنگاه آنان جامههای خویش را دریدند و هر یک الاغ خود را بار کرده، به شهر بازگشتند. ۱۴هنگامی که یهودا و برادرانش به خانۀ یوسف درآمدند، او هنوز آنجا بود. آنها در برابر او بر زمین افتادند. ۱۵یوسف به آنان گفت: «این چه کاریست که کردید؟ آیا نمیدانید که مردی چون من میتواند با فالگیری به امور پی ببرد؟» ۱۶یهودا پاسخ داد: «به سرورمان چه بگوییم، و چه جوابی بدهیم؟ چگونه بیگناهی خود را ثابت کنیم؟ خدا تقصیر بندگانت را دریافته است. اینک ما و آن که جام در دست او یافت شد، غلامان سرور خویش خواهیم بود.» ۱۷ولی یوسف گفت: «از من به دور باشد که چنین کنم! فقط مردی که جام در دست او یافت شد غلام من خواهد بود. بقیۀ شما به سلامت نزد پدرتان بازگردید.» ۱۸آنگاه یهودا نزدیک او رفت و گفت: «سرورم، تمنا دارم بگذاری بندهات سخنی در گوش سرورم بگوید. و خشمت بر بندهات افروخته نشود، زیرا تو چون خودِ فرعون هستی. ۱۹سرورم از بندگانش پرسید: ”آیا پدر یا برادری دارید؟“ ۲۰و ما به سرورمان پاسخ دادیم: ”پدری داریم سالخورده، و برادری جوان که فرزند ایام پیری اوست. برادر آن پسر مرده است و او تنها پسر مادر خویش است که باقی مانده و پدرش او را دوست میدارد.“ ۲۱آنگاه به بندگانت گفتی: ”او را نزد من آورید تا به چشم خود او را ببینم.“ ۲۲و ما به سرور خویش گفتیم: ”آن پسر نمیتواند پدر خود را ترک گوید، چون اگر پدرش را ترک گوید، پدرش خواهد مرد.“ ۲۳ولی تو به بندگانت گفتی: ”تا برادر کوچک خود را با خود نیاورید، روی مرا دیگر نخواهید دید.“ ۲۴پس چون نزد بندهات، پدر خویش رفتیم، سخنان سرورمان را بدو بازگفتیم. ۲۵آنگاه پدرمان گفت: ”بازگردید و کمی آذوقه برای ما بخرید.“ ۲۶ولی ما گفتیم: ”نمیتوانیم برویم. تنها اگر برادر کوچکمان با ما بیاید، خواهیم رفت. زیرا نمیتوانیم روی آن مرد را ببینیم، مگر آن که برادر کوچکمان با ما باشد.“ ۲۷آنگاه بندهات پدرم به ما گفت: ”میدانید که همسرم دو پسر برای من بزاد. ۲۸یکی از آنان از نزد من رفت و گفتم: ’بیگمان دریده شده است.‘ و از آن زمان دیگر او را ندیدهام. ۲۹اگر این یکی را نیز از من بگیرید و زیانی به او برسد، موی سپید مرا در اندوه به گور فرو خواهید برد.“ ۳۰پس اکنون اگر نزد بندهات پدرم بازگردیم، و این جوان با ما نباشد، و اگر پدرم، که زندگیش به زندگی این پسر بسته است، ۳۱ببیند که پسر نیست، در دَم خواهد مرد. و بندگانت موی سپید پدرمان را در اندوه به گور فرو خواهیم برد. ۳۲بندهات نزد پدر ضامن سلامت این جوان شده، گفتم: ”اگر او را نزد تو بازنگردانم، تقصیرش تا آخر عمر بر گردن من باشد!“ ۳۳پس اکنون تمنا این که بندهات به جای این جوان بمانم و غلام سرورم باشم و جوان همراه برادرانش بازگردد. ۳۴زیرا چگونه میتوانم نزد پدر خویش بازگردم اگر این جوان با من نباشد؟ من یارای دیدن این را که بلایی بر سر پدرم بیاید ندارم.»
پیدایش۴۴: ۳۴-۱