رفتن به نوشتهها

۲۴
۵۰سپس ایشان را بیرون از شهر تا نزدیکی بیتعَنْیا برد و دستهای خود را بلند کرده، برکتشان داد؛۵۱و در همانحال که برکتشان میداد از آنان جدا گشته، به آسمان برده شد. ۵۲ایشان او را پرستش کردند و با شادی عظیم به اورشلیم بازگشتند. ۵۳در آنجا پیوسته در معبد میماندند و خدا را حمد و سپاس میگفتند.
لوقا۲۴: ۵۳ـ۵۰

۲۴
۳۶هنوز در اینباره گفتگو میکردند که عیسی خود در میانشان ایستاد و گفت: سلام بر شما باد! ۳۷حیران و ترسان، پنداشتند شبحی میبینند. ۳۸به آنان گفت: چرا اینچنین مضطربید؟ چرا شک و تردید بهدل راه میدهید؟ ۳۹دست و پایم را بنگرید. خودم هستم! به من دست بزنید و ببینید؛ شبحْ گوشت و استخوان ندارد، امّا چنانکه میبینید من دارم! ۴۰این را گفت و دستها و پاهای خود را به ایشان نشان داد. ۴۱آنها از فرط شادی و حیرت نمیتوانستند باور کنند. پس به ایشان گفت: «چیزی برای خوردن دارید؟ ۴۲تکهای ماهی بریان به او دادند. ۴۳آن را گرفت و در برابر چشمان ایشان خورد. ۴۴آنگاه به ایشان گفت: «این همان است که وقتی با شما بودم، میگفتم؛ اینکه تمام آنچه در تورات موسی و کتب انبیا و مزامیر دربارۀ من نوشته شده است، باید به حقیقت پیوندد. ۴۵سپس، ذهن ایشان را روشن ساخت تا بتوانند کتبمقدّس را درک کنند. ۴۶و به ایشان گفت: نوشته شده است که مسیح رنج خواهد کشید و در روز سوّم از مردگان برخواهد خاست،۴۷و به نام او توبه و آمرزش گناهان به همۀ قومها موعظه خواهد شد و شروع آن از اورشلیم خواهد بود. ۴۸شما شاهدان این امور هستید. ۴۹من موعودِ پدر خود را بر شما خواهم فرستاد؛ پس در شهر بمانید تا آنگاه که از اعلی با قدرت آراسته شوید.
لوقا۲۴: ۴۹ـ۳۶

۲۴
۱۳در همان روز، دو تن از آنان به دهکدهای میرفتند، عِمائوس نام، واقع در دو فرسنگی اورشلیم. ۱۴ایشان دربارۀ همۀ وقایعی که رخ داده بود، با یکدیگر گفتگو میکردند. ۱۵همچنان که سرگرم بحث و گفتگو بودند، عیسی، خود، نزد آنها آمد و با ایشان همراه شد. ۱۶امّا او را نشناختند زیرا قدرت تشخیص از ایشان گرفته شده بود. ۱۷از آنها پرسید: در راه، دربارۀ چه گفتگو میکنید؟ آنها با چهرههایی اندوهگین، خاموش ایستادند. ۱۸آنگاه یکی از ایشان که کْلِئوپاس نام داشت، در پاسخ گفت: آیا تو تنها شخص غریب در اورشلیمی که از آنچه در این روزها واقع شده بیخبری؟ ۱۹پرسید: کدام واقعه؟ گفتند: آنچه بر عیسای ناصری گذشت. او پیامبری بود که در پیشگاه خدا و نزد همۀ مردم، کلام و اعمال پرقدرتی داشت. ۲۰سران کاهنان و بزرگان ما او را سپردند تا به مرگ محکوم شود و بر صلیبش کشیدند.۲۱امّا ما امید داشتیم او همان باشد که میبایست اسرائیل را رهایی بخشد. افزون بر این، بواقع اکنون سه روز از این وقایع گذشته است. ۲۲برخی از زنان نیز که در میان ما هستند، ما را به حیرت افکندهاند. آنان امروز صبح زود به مقبره رفتند، ۲۳امّا پیکر او را نیافتند. آنگاه آمده، به ما گفتند فرشتگانی را در رؤیا دیدهاند که به ایشان گفتهاند او زنده است. ۲۴برخی از دوستان ما به مقبره رفتند و اوضاع را همانگونه که زنان نقل کرده بودند، یافتند، امّا او را ندیدند. ۲۵آنگاه به ایشان گفت: ای بیخردان که دلی دیرفهم برای باور کردن گفتههای انبیا دارید! ۲۶آیا نمیبایست مسیح این رنجها را ببیند و سپس به جلال خود درآید؟ ۲۷سپس از موسی و همۀ انبیا آغاز کرد و آنچه را که در تمامی کتبمقدّس دربارۀ او گفته شده بود، برایشان توضیح داد. ۲۸چون به دهکدهای که مقصدشان بود نزدیک شدند، عیسی وانمود کرد که میخواهد دورتر برود. ۲۹آنها اصرار کردند و گفتند: با ما بمان، زیرا چیزی به پایان روز نمانده و شب نزدیک است. پس داخل شد تا با ایشان بماند. ۳۰چون با آنان بر سفره نشسته بود، نان را برگرفت و شکر نموده، پاره کرد و به ایشان داد. ۳۱در همان هنگام، چشمان ایشان گشوده شد و او را شناختند، امّا دردم از نظرشان ناپدید گشت. ۳۲آنها از یکدیگر پرسیدند: آیا هنگامی که در راه با ما سخن میگفت و کتبمقدّس را برایمان تفسیر میکرد، دل در درون ما نمیتپید؟ ۳۳پس بیدرنگ برخاستند و به اورشلیم بازگشتند. آنجا آن یازده رسول را یافتند که با دوستان خود گردآمده،۳۴میگفتند: این حقیقت دارد که خداوند قیام کرده است، زیرا بر شَمعون ظاهر شده است. ۳۵سپس، آن دو نیز بازگفتند که در راه چه روی داده و چگونه عیسی را هنگام پاره کردن نان شناختهاند.
لوقا۲۴: ۳۵ـ۱۳
۲۴
در سپیدهدمِ روز اوّل هفته، زنان حنوطی را که فراهم کرده بودند، با خود برداشتند و به مقبره رفتند. ۲امّا دیدند سنگِ جلوِ مقبره به کناری غلتانیده شده است. ۳چون به مقبره داخل شدند، بدن عیسای خداوند را نیافتند. ۴از این امر در حیرت بودند که ناگاه دو مرد با جامههایی درخشان در کنار ایشان ایستادند. ۵زنان از ترسْ سرهای خود را بهزیر افکندند؛ امّا آن دو مرد به ایشان گفتند: چرا زنده را در میان مردگان میجویید؟ ۶او اینجا نیست، بلکه برخاسته است! بهیاد آورید هنگامی که در جلیل بود، به شما چه گفت. ۷گفت که پسر انسان باید بهدست گناهکاران تسلیم شده، بر صلیب کشیده شود و در روز سوّم برخیزد. ۸آنگاه زنان سخنان او را بهیاد آوردند.۹چون از مقبره بازگشتند، اینهمه را به آن یازده رسول و نیز به دیگران بازگفتند. ۱۰زنانی که این خبر را به رسولان دادند، مریمِ مَجْدَلیّه، یوآنّا، مریم مادر یعقوب و زنانِ همراه ایشان بودند. ۱۱امّا رسولان گفتۀ زنان را هذیان پنداشتند و سخنانشان را باور نکردند. ۱۲با اینهمه، پِطرُس برخاست و بهسوی مقبره دوید و خم شده نگریست، امّا جز کفن چیزی ندید. پس حیران از آنچه روی داده بود، به خانه بازگشت.
لوقا۲۴: ۱۲ـ۱

۲۳
۵۰در آنجا شخصی یوسف نام نیز حضور داشت که مردی بود نیک و درستکار. او هرچند عضو شورا بود،۵۱با رأی و تصمیم آنان موافق نبود. یوسف از مردمان رامه، یکی از شهرهای یهودیان بود و مشتاقانه انتظار پادشاهی خدا را میکشید. ۵۲او نزد پیلاتُس رفت و پیکر عیسی را طلب کرد. ۵۳پس آن را پایین آورده، در کتانی پیچید و در مقبرهای تراشیده از سنگ نهاد که تا بهحال کسی در آن گذاشته نشده بود. ۵۴آن روز، روز تهیه بود و چیزی به شروع شَبّات نمانده بود.۵۵زنانی که از جلیل از پی عیسی آمده بودند، به دنبال یوسف رفتند و مکان مقبره و چگونگی قرار گرفتن پیکر او را دیدند. ۵۶سپس به خانه بازگشته، حنوط و عطریات آماده کردند و در روز شَبّات طبق حکم شریعت، آرام گرفتند.
لوقا۲۳: ۵۶ـ۵۰

۲۳
۴۴حدود ساعت ششم بود که تاریکی تمامی آن سرزمین را فراگرفت و تا ساعت نهم ادامه یافت، ۴۵زیرا خورشید از درخشیدن بازایستاده بود. در این هنگام، پردۀ محرابگاه از میان دوپاره شد. ۴۶آنگاه عیسی به بانگ بلند فریاد برآورد: ای پدر، روح خود را به دستان تو میسپارم. این را گفت و دَمِ آخر برکشید. ۴۷فرماندۀ سربازان با دیدن این واقعه، خدا را تمجید کرد و گفت: بهیقین که این مرد بیگناه بود. ۴۸مردمی نیز که به تماشا گردآمده بودند، چون آنچه رخ داد دیدند، در حالیکه بر سینۀ خود میکوفتند، آنجا را ترک کردند. ۴۹امّا همۀ آشنایان او، از جمله زنانی که از جلیل از پیاش روانه شده بودند، دور ایستاده، این وقایع را نظاره میکردند.
لوقا۲۳: ۴۹ـ۴۴

۲۳
۲۶چون او را میبردند، مردی شَمعون نام از اهالی قیرَوان را که از مزارع به شهر میآمد، گرفتند و صلیب را بر دوش او نهاده، وادارش کردند آن را پشت سر عیسی حمل کند. ۲۷گروهی بسیار از مردم، از جمله زنانی که بر سینه خود میکوفتند و شیون میکردند، از پی او روانه شدند.۲۸عیسی روی گرداند و به آنها گفت: ای دختران اورشلیم، برای من گریه مکنید؛ برای خود و فرزندانتان گریه کنید. ۲۹زیرا زمانی خواهد آمد که خواهید گفت: خوشابهحال زنان نازا، خوشابهحال رَحِمهایی که هرگز نزادند و سینههایی که هرگز شیر ندادند! ۳۰در آن هنگام، به کوهها خواهند گفت: بر ما فروافتید! و به تپهها که: ما را بپوشانید! ۳۱زیرا اگر با چوب تَر چنین کنند، با چوب خشک چه خواهند کرد؟ ۳۲دو مرد دیگر را نیز که هر دو جنایتکار بودند، میبردند تا با او بکشند. ۳۳چون به مکانی که جمجمه نام داشت رسیدند، او را با آن دو جنایتکار بر صلیب کردند، یکی را در سمت راست او و دیگری را در سمت چپ. ۳۴عیسی گفت: ای پدر، اینان را ببخش، زیرا نمیدانند چه میکنند. آنگاه قرعه انداختند تا جامههای او را میان خود تقسیم کنند.۳۵مردم به تماشا ایستاده بودند و بزرگان قوم نیز ریشخندکنان میگفتند: دیگران را نجات داد! اگر مسیح است و برگزیدۀ خدا، خود را نجات دهد. ۳۶سربازان نیز او را به استهزا گرفتند. ایشان به او نزدیک شده، شراب ترشیده به او میدادند ۳۷و میگفتند: اگر پادشاه یهودی، خود را برهان. ۳۸نوشتهای نیز بدین عبارت بالای سر او نصب کرده بودند که, این است پادشاه یهود. ۳۹یکی از دو جنایتکاری که بر صلیب آویخته شده بودند، اهانتکنان به او میگفت: مگر تو مسیح نیستی؟ پس ما و خودت را نجات بده! ۴۰امّا آن دیگر او را سرزنش کرد و گفت: از خدا نمیترسی؟ تو نیز زیر همان حکمی! ۴۱مکافات ما بهحق است، زیرا سزای اعمال ماست. امّا این مرد هیچ تقصیری نکرده است. ۴۲سپس گفت: ای عیسی، چون به پادشاهی خود رسیدی، مرا نیز بهیادآور.۴۳عیسی پاسخ داد: آمین، به تو میگویم، امروز با من در فردوس خواهی بود.
لوقا۲۳: ۴۳ـ۲۶
۲۳
آنگاه همۀ شورا برخاستند و او را نزد پیلاتُس بردند ۲و از او شکایت کرده، گفتند: این مرد را یافتهایم که قوم ما را گمراه میکند و ما را از پرداخت خراج به قیصر بازمیدارد و ادعا دارد مسیح و پادشاه است. ۳پس پیلاتُس از او پرسید: آیا تو پادشاه یهودی؟ در پاسخ گفت: تو خود چنین میگویی! ۴آنگاه پیلاتُس به سران کاهنان و جماعت اعلام کرد: سببی برای محکوم کردن این مرد نمییابم. ۵امّا آنها بهاصرار گفتند: او در سرتاسر یهودیه مردم را با تعالیم خود تحریک میکند. از جلیل آغاز کرده و حال بدینجا نیز رسیده است. ۶چون پیلاتُس این را شنید، خواست بداند آیا او جلیلی است. ۷و چون دریافت که از قلمرو هیرودیس است، او را نزد وی فرستاد، زیرا هیرودیس در آن هنگام در اورشلیم بود. ۸هیرودیس چون عیسی را دید، بسیار شاد شد، زیرا دیرزمانی خواهان دیدار وی بود. پس بنابر آنچه دربارۀ عیسی شنیده بود، امید داشت آیتی از او ببیند. ۹پس پرسشهای بسیار از عیسی کرد، امّا عیسی پاسخی به او نداد. ۱۰سران کاهنان و علمای دین که در آنجا بودند، سخت بر او اتهام میزدند. ۱۱هیرودیس و سربازانش نیز به او بیحرمتی کردند و به استهزایش گرفتند. سپس ردایی فاخر بر او پوشاندند و نزد پیلاتُس بازفرستادند. ۱۲در آن روز، هیرودیس و پیلاتُس بنای دوستی با یکدیگر نهادند، زیرا پیشتر دشمن بودند. ۱۳پیلاتُس سران کاهنان و بزرگان قوم و مردم را فراخواند ۱۴و به آنها گفت: این مرد را به تهمت شوراندن مردم، نزد من آوردید. من در حضور شما او را آزمودم و هیچ دلیلی بر صحت تهمتهای شما نیافتم. ۱۵نظر هیرودیس نیز همین است، چه او را نزد ما بازفرستاده است. چنانکه میبینید، کاری نکرده که مستحق مرگ باشد. ۱۶پس او را تازیانه میزنم و آزاد میکنم. ۱۷در هر عید، پیلاتُس میبایست یک زندانی را برایشان آزاد میکرد. ۱۸امّا آنها یکصدا فریاد برآوردند: او را از میان بردار و بارْاَبّا را برای ما آزاد کن! ۱۹بارْاَبّا بهسبب شورشی که در شهر واقع شده بود، و نیز بهسبب قتل، در زندان بود. ۲۰پیلاتُس که میخواست عیسی را آزاد کند، دیگربار با آنان سخن گفت. ۲۱امّا ایشان همچنان فریاد برآوردند: بر صلیبش کن! بر صلیبش کن! ۲۲سوّمین بار به آنها گفت: چرا؟ چه بدی کرده است؟ من که هیچ سببی برای کشتن او نیافتم. پس او را تازیانه میزنم و آزاد میکنم. ۲۳امّا آنان با فریاد بلند بهاصرار خواستند بر صلیب شود. سرانجام فریادشان غالب آمد ۲۴و پیلاتُس حکمی را که میخواستند، صادر کرد. ۲۵او مردی را که بهسبب شورش و قتل در زندان بود و جمعیت خواهان آزادیاش بودند، رها کرد و عیسی را به ایشان سپرد تا به دلخواه خود با او رفتار کنند.
لوقا۲۳: ۲۵ـ۱

۲۲
۶۶چون صبح شد، شورای مشایخ قوم، یعنی سران کاهنان و علمای دین، تشکیل جلسه دادند و عیسی را به حضور فراخواندند. ۶۷گفتند: اگر تو مسیحی، به ما بگو. پاسخ داد: اگر بگویم، سخنم را باور نخواهید کرد، ۶۸و اگر از شما بپرسم، پاسخم نخواهید داد. ۶۹امّا از این پس، پسر انسان بهدست راست قدرت خدا خواهد نشست.۷۰همگی گفتند: پس آیا تو پسر خدایی؟ در پاسخ گفت: شما خود گفتید که هستم. ۷۱پس گفتند: دیگر چه نیازی به شهادت است؟ خود از زبانش شنیدیم.
لوقا۲۲: ۷۱ـ۶۶
۲۲
۶۳آنان که عیسی را در میان داشتند، به استهزا و زدن او آغاز کردند.۶۴چشمان او را بسته، میگفتند: نبوّت کن و بگو چه کسی تو را میزند؟ ۶۵و ناسزاهای بسیارِ دیگر به او میگفتند.
لوقا۲۲: ۶۵ـ۶۳